امروز خانم فراهانی شدیدا سرماخورده بود و شما مدرسه نرفتی🤭 قرار بود بچه ها رو ببرند، پارک ترافیک . ما با هم رفتیم، یه کم قوانین رو براتون توضیح دادند و یه دور سوار ماشین شدید ...
نزدیک عید بود و با هم به بازار رفتیم تا هوایی عوض کنیم. جوجه های رنگی، ماهی، بساط چهارشنبه سوری و ... چند وقت بود که می گفتی جوجه میخوام و بابا می گفت جوجه رنگی ها می میرن و این که آپارتمان جای نگهداری از جوجه نیست اون روز بالاخره من برات یه جوجه سبز خریدم، کلی ذوق داشتی، وقتی رسیدیم خونه رفتی خونه خاله و یه جعبه کفش گرفتی و گذاشتی داخلش.. روز اول جوجه زیاد تحرک نداشت و بابا می گفت این مردنیه، من مگه نگفتم جوجه نگیرید... حالا میخواهید بدید بخوره؟ خودش رفت عطاری و یه کم گندم داد آسیاب کردن و آورد... از روز بعد اگر بدونییی چه شیطونی شده بود، هر جای خونه که میرفتیم دنبالمون میومد، آنقدر تند می رفت که ...
برای روز پدر گل گرفتیم. شما شکلات برداشته بودی و از جلوی در چیدی و انتهاش یه قلب درست کردی و گل و نقاشی ای که کشیده بودی رو گذاشتی داخلش، بابا که اومدگفتی چشمهات رو ببند و بعد بیا داخل، و بعد شکلات ها رو دنبال کن ...
فردا شب یلدا بود و مدرسه براتون جشن گرفته بودند. شما هم اصرار که من میخوام تنبک بزنم و باید مامان هم همراهم باشه. من هم با مدرسه صحبت کردم و نیمساعتی دیر رفتم. و با شما همراه شدم. کلی تشویق شدی و به همه می گفتی سری بعد میخوام ارگ بزنم😁 ...
امروز حرف ن رو یاد گرفتید و همگی با یک عدد نان و یک ستاره روی پیشونیتون به خونه اومدید. گفتی توی شهر الفبا نانوا نداشتند تا اینکه یه نانوای هندی اومده داخل شهر و یه خال توی پیشونیش داشته باید غذای نونی درست میکردیم تا با نانی که شما آوردی، نوش جان کنید. ...
امروز نوشتن مادر رو یاد گرفتی. 😍 و با یک برگه به خونه اومدی و گفتی مامان برات سوپرایز دارم.برگه رو که باز کردم نوشته بودبه نام مهربانترین انسان روی زمین🤩 ناخودآگاه اشکهام جاری شد مامانی توی ذهنم اومد. چون همزمان شده بود با بیماری شما. تازه از بیمارستان مرخص سده بودی، شرایط من هم که خاص بود و مامانی اومده بود کمک ما. با اینکه از پا درد به سختی راه می رفت ولی کل خونه رو برامون مرتب کرده بود و چند مدل غذا درست کرده بود که وقتی میرن، چند روز من راحت باشم. خدا همه پدر و مادرها رو برای بچه ها حفظ کنه❤ ...
جمعه ۵ آبان بود و تولد هفت سالگی شما. تصمیم گرفتیم تولدت رو با هم کلاسیهات بگیریم. بعد از کلی پرس و جو بالاخره خانه بازی شادیانه رو پیدا کردیم که خانواده بچه ها راحتتر باشند و به شماها هم بیشتر خوش بگذره. شنبه قبلش من برای مادرها کارت دعوت رو فرستادم و از همون روز بچه ها هر روز بهت تبریک می گفتند و برات تولد می خوندند ...
مدت طولانی ای بود که گیر داده بودی که میخوام موهام رو کوتاه کنم و بابا مخالفت می کرد. دیگه یکروز انقدر اصرار کردی که من به بابا گفتم بذار یکبار امتحان کنه. مو که بلند می شه و ایشون قبول کرد. به آرایشگاه رفتیم و موهات رو کوتاه کردی. در مسیر برگشت فقط نگاهت به شیشه مغازه ها بود و خودت رو تماشا می کردی و ذوق داشتی. با هر کسی هم تلفنی صحبت می کردی اولین صحبتت از کوتاهی موهات بود. ...
بالاخره قرار شد با روشا و مامانش ، چهارتایی به رشت بریم. سفری تابستانه بلیط مستقیم قطار برای رشت از اراک نبود. مجبور شدیم بریم تهران و ازونجا به رشت. جمعه ۳۰ ام ساعت ۱۲ از اراک حرکت کردیم و شما بخاطر دوری از بابا، گریه کردی و دوست داشتی،بابا هم همراهمون باشه. من و مامان روشا با هم صحبت میکردیم و باعث شده بود شما دوتا هم نخوابید، تا بالاخره ساعت یک و نیم خوابیدیم و ساعت ۵ بیدار شدیم و صبحانه رو در راه آهن تهران خوردیم و ساعت۷:۳۰ به سمت رشت حرکت کردیم. اینجا داشتی برای روشا لاک میزدی😁 ساعت 2 به رشت رسیدیم و خانم بهار اومد راه آهن دنبالمون و ما رو به خونشون در لاهیجان برد. ناهار رو خوردیم و استراحتی کردیم و...